خیلی دلم برات تنگ شده بود
روزهای تاسوعا و عاشورای دیگری هم به پایان رسید . وحید جون همانطور که قبلا گفته بودم شاید امسال اولین سالی بود که در تمام مراسم شرکت کرد و براش خیلی جالب بود. این چند روز رو خونه مامان جون بودیم آخه بابایی رفته بود تهران و ما تنها بودیم . روز جمعه بابایی برگشت و چون من ماموریت بندر عباس داشتم صبح زود شنبه وحید جون رو به همراه بابایی فرستادیم خونه مجبور بودم وقتی خوابه ازش جدا بشم چون یقینا اگه بیدار می بود آروم نمی موند.خودم ساعت سه و نیم پرواز داشتم .ماموریت ایندفعه خیلی دلم واسه وحید تنگ شد نمی دونم چرا اما انگار که این دفعه هر دوی ما به نسبت قبل بیشتر بیقرار شده بودیم. دوشنبه شب با تاخیر پرواز ساعت 2 نیمه شب رسیدم و امیر ا...
نویسنده :
عفت جون
8:43